دل نوشته ها



من یک دختر بیست و چهار ساله ام .
دختری که وقتی در مدرسه ی ابتدایی بود درس خواند تا مدرسه ی نمونه ی راهنمایی قبول شود دختری که وقتی راهنمایی مدرسه ی نمونه قبول شد درس خواند تا دبیرستان هم نمونه باشد وقتی دبیرستان نمونه بود درس خواند تا کنکور دانشگاه علوم پزشکی قبول شود وسرانجام روزی دانشگاه علوم پزشکی قبول شد .اکنون چه؟
اکنون دختری بیست و چهار ساله و بیکار هستم .اری میگویند وضعیت بازار کار به هم ریخته است و کسانی که  زودتر از تو فارغ التحصیل شده اند آنها هم بیکار هستند تو که به تازگی فارغ شده ایی
خداوندا چه باید کرد ؟
اکنون احساس میکنم تمام رویا های کودکی و نوجوانی و جوانی که به خاطرشان جنگیدم رویای پوچی بوده است
خداوندا بر کدامین آرزوی برباد رفته ام می بایست گریه کنم؟!؟
زندگیم همچون میدان نبردی شده است و گورستانی برای آرزوهایم 
چه خواسته بودیم و چه شد؟!
پروردگارا اکنون منتظر معجزه ام .نیازمند یاری تو .نیازمند حضورت ،آفتاب لطفت رابر زندگانیم با مهربانی بتابان .ای مهربان ترین مهربانان❤


در اتاق عمل قلب بودیم چند لحظه ایی مانیتور بی هوشی را رها کردم و روی چهار پایه ایستادم نگاهم به قفسه ی سینه ی بیمار دوخته شد که جراح با چه ظرافتی آن را باز میکند و قلب نمایان میشود ،این اولین باری است که در اتاق جراحی قلب هستم،چشمانم پر از برق میشود

جراح میگوید پزشک هستی یا دانشجو؟

_من دانشجوی رشته ی بی هوشی هستم دکتر 

جراح توصیه میکند که درسم را خوب بخوانم تا بتوانم پرسنل بی هوشی اتاق قلب شوم به راستی که چشم ها هیچ گاه دروغ نمیگویند!!!

انگار جراح هم متوجه آن برق در چشمانم شده بود ولی نمیدانست که آن ذوق بی پایان از چیست 

به یاد دوران کودکیم می افتم همان بازی ها آن وقت که عروسک هایم را مریض میکردم و با اسباب بازی ها به جانشان می افتادم تا عملشان کنم 

آن زمان که یک جوان هجده ساله بودم و تصویری از یک جراح که قلبی بزرگ در دست داشت را در اتاق زده بودم و همیشه ارزویم این بود یک جراح قلب و عروق شم،اما حالا یک دانشجوی کارشناسی بی هوشی در اتاق عمل هستم،هرچند اکنون رشته ی بی هوشی را بیشتر دوست میدارم اما اشک در چشمانم حلقه می زند

از چهار پایه پایین می آیم پشت به بقیه میکنم و با یک دستمال گوشه ی چشمم را پاک میکنم

دلم برای دوران کودکیم تنگ شده است .برای آرزوهایی که در سر می پروراندم 

برای آن آینده ایی که در ذهن خودم مجسم کرده بودم دلم برای آن گذشته تنگ شده است دلم میخواست همه ی این ها را به جراح بگویم اما ترسیدم بغضم بشکند و نتوانم بگویم که آن همه شوق از چیست.

باز روی چهار پایه می روم جراح به من می گوید معلوم است دانشجوی با شور و ذوقی هستی 

باز هم اشک در چشمانم حلقه می زند و خودم را کنترل میکنم .

این بار از چهارپایه پایین می آیم و به خود می گویم نمیخواهم آینده ایی بیاید که حسرت بازگشت به گذشته ام را بخورم و به خودم بگویم ای کاش فلان روز .فلان جا.فلان کار را کرده بودم یا هرگز غصه ی چیزهای پیش پا افتاده را نخورده بودم .به خود می گویم از این به بعد میخواهم آینده ایی بسازم که گذشته را به فراموشی بسپرد .

ما میتوانیم سازنده ی دنیای خویش باشیم اگر امروز را دریابیم قبل از آنکه امروز ما دیروز شود 


ما دخترها با خودمان چه کردیم که تا کسی هر صبح به ما صبح بخیر نگوید و هر شب ،شب بخیر نشنویم روزو شبمان بخیر نمی شود؟

ما دخترها با خودمان چه کردیم که تا به ما نگویند چه قدر زیبایی باورمان نمیشود که زیبا هستیم؟

ما دخترها با خودمان چه کردیم که باید یک لحن بم مردانه ی عاشق به ما بفهماند که ما با ارزش هستیم ،زیباییم،قدرتمند هستیم؟

شاید گناه از همان بازی های بچگی بود که به جای بازی فتح اوورست و اختراع برق به ما یاد دادند که مامان بازی کنیم

شاید گناه از همان عروس بازی های دوران کودکی بود که به شوق پوشیدن لباس سفید ،ما را از همان کودکی تا به امروز به بازی گرفته اند!!

ما دخترها عادت کرده ایم که مادر یک کودک باشیم و برای همسرمان چای تازه دم بیاوریم!

وقتی بچه هستیم این رویا ها را به ما یاد می دهند و در کودکی آنها را بازی میکنیم 

وقتی بزرگ شدیم بازیگر دیگری میخواهیم تا با هم به بازی زندگی ادامه بدهیم امان از روزی که آن نفر دوم غایب باشد ،برود یا اصلا پیدایش نکنیم!!!

به راستی ما دخترها با خودمان چه کردیم؟

مشکل از کجاست؟


خیلی حالم گرفتست چشمام شده بارون بهار

اگه این متن رو میخونید برام کامنت بذارید

واقعا چه کار کنم ؟مدتهاست که قلبم از عشق یک طرفه میسوزه یه جورایی بی رگ شدم و احساس میکنم دیگه هرگز نمیخوام ازدواج کنم .

کاش خدا برای من و این حجم اندوه یه کاری کنه.

خدایا منم دل دارم

امضا سکوتی که تبدیل به اشک شد.


روز هشتم

نمیدونم شمایی که داری این مطلب رو میخونی تا حالا عاشق کسی شدی که دوستتون نداره ؟

کسی که میخوای کنارش باشی اما اون نمیخواد کنارت باشه

کسی که وقتی پیش اون هستی احساس خوشبختی میکنی ولی اون وقتی کنار تو هست حتی ذره ایی احساس نمیکنه خوشبخته

کسی که هر لحظه و هر ثانیه باهاش حرف میزنی جلو اینه ،حین راه رفتن ،بیدار شدن اما اون حتی لحظه ایی هم بهت فکر نمیکنه

کسی که میخوای تا اخر عمرت باهاش باشی اما اون نمیخوادت

نمیدونم تا حالا برای شما هم پیش اومده کسی رو که از ته قلبتون دوست داشته باشیدو خودش بهتون بگه برو!!!!!

برای من پیش اومده اما امیدوارم برای هیچ کس دیگه پیش نیاد اون چیزی که برای من پیش اومده 

امیدوارم هیچ بخت برگشته ی با احساسی مثل من اینقدر توی تنهایی خودش زجه نزنه و درد نکشه اونم در حالی که همه ی اطرافیانش یه همدم دارن و منتظرن ببین تو چیکار میکنی با این همه تنهایی!

راستش امشب که دارم این مطلب رو مینویسم حالم هیچ خوب نیست 

و در واقع چشمام خیس اشکه .

سوال هر روزم از خودم اینه که ینی من ایقدر بدم که نتونست کنار من باشه یا اینکه شاید اگه قدم بلند تر بود منو دوست داشت

هعییی روزگار



می روم ،می ایم 

چای میخورم در حیاط دانشگاه قدم میزنم

کتاب میخوانم .

با خودم صحبت میکنم.اشک از گونه های خودم پاک میکنم .

مثل پرنده ایی زندانی در قفس قلبم به دیوار سینه ام میکوبد و ارامش میکنم یک قرص میخورم و او این بار اهسته ترمی کوبد.

رفقایم را که با معشوقه هایشان میبینم بغض میکنم .بغضم را قورت می دهم و میخندم 

اه تنهایی عجب بازیگری از این دخترک نازک نارنجی ساخت

انجا که مادرم از من می پرسید 

خوبی؟

اشک از گونه هایم پاک میکنم و می گویم عالی.



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Ellen دانشکده سما واحد یزد دانلود فیلم انجام کلیه امور اجرای ساختمان egypt Tammy Emily ثبت شرکت در تهران Kayla